مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

بهداشت و چکاب آقا مهرتاش در هفته 33 باداری

روز پنج شنبه من و  مامان  با آیناز خوشتیپ رفتیم بهداشت  خانم محتدی مسوول بهداشت معاینات مامان رو انجام داد و گفت همه چیز خوبه و هیچ مشکلی نیست به مامان گفت حدود 2 کیلو اضافه وزن داشتی تیو یه ماه گذشته ، یعنی مامان از اول بارداری تا الان حدود 9 کیلو اضافه وزن داشته و الان وزنش رسیده به 59 بعدش ضربان قلب من رو چک کرد ، مامان و آیناز حسابی کیف کرده بودن از صدای تالاپ تولوپ قلب من   به نظر مامانی ضربان قلبم نسبت به اولین باری که شنیده بود کندتر بود که گفتن طبیعیه   خانم دکتر کلی مامان رو تشویق کرد که تصمیم داره بصورت طبیعی من رو به دنیا بیاره و خیلی خوشش اومد از تصمیم مامانم ....   این روزا دیگه ...
30 بهمن 1390

تغییرات من در هفته 34 بارداری

وای چقدر خوب رسیدم به هفته 34 ، دیگه چیزی نمیونده شماهارو لمس کنم و دنیای قشنگتون رو از نزدیک ببینم وزن من توی این هفته به 2155 گرم و قدم به حدود 45.5 سانتیمتر میرسه .لایه های چربی که برای تنظیم دمای بدن بعد از تولدم مورد نیازه در حال کامل شدن هستن و بدن من حالت گردتر ( تپل تربه خودش می گیره . من دارم تپلی میشم  هوراااااااااااااا سیستم عصبی مرکزی من در حال تکمیله و ریه هام کاملا رشد کردن ، پس اگر یه وقتی هوس کنم زودتر دنیا بیام اصلا نگران نشین چون 99% از نی نی هایی که به این مرحله رسیده باشن می تونن توی دنیای شما زندگی کنن و نفس بکشن و به عوارض ناشی از تولد زودهنگام مبتلا نمیشن. پس منتظر اومدن من باشین که من خیلی دوست دارم زودتر ه...
30 بهمن 1390

عشق من و بابا ( رنگ آمیزی اتاق مهرتاش کوچولو)

سلام پسر قشنگ مامان ، می دونم که حالت خوبه ،از شیطنت هات معلومه   قشنگ مامان بالخره رنگ آمیزی اتاقت تموم شد بابای مهربونت از روز چهارشنبه تا جمعه درگیر رنگ آمیزی اتاق پسر قشنگش بود وااااااای مامانی خیلی اتاقت قشنگ شده ، از باباییت باید تشکر کنیم مامان این هفته مهمون خاله حدیثه عزیزم ، آخه نمی تونه بمونه خونه بوی رنگ هم ترو اذیت می کنه هم مامان رو  ، واسه همین رفتم خونه خاله حدیث و اونجا خاله حدیث حسابی داره بهمون رسیدگی می کنه عزیزم و خیلی هم بهمون خوش میگذره با آیناز مهربون و خوشتیپ و نازم مهرتاش این روزا خوشحالم آخه کارا داره خوب پیش میره ، دیروز رفتیم با خاله حدیث و عمو عارف بیرون ، توی یه مغازه سیسمونی ، لوستر و آباژو...
29 بهمن 1390

سونوی هشت ماهگی آقا مهرتاش کوچولوی ما

سلام به همه اونایی که تا اینجا داستان زندگی من رو دنبال کردن ، از همه ممنونم تا اینجا همه خاطرات رو از زبون مامانم شنیدین ، ولی از اینجا به بعد می خوام خودم هم توی نوشتن خاطراتم سهیم باشم ، پس از همینجا شروع میکنم : دیروز من و مامان و بابا رفتیم سونوگرافی ، مامانی خیلی هیجان داشت که ببینه من بزرگ شدم یا نه ؟ چجوری توی شکمش قرار گرفتم و بدونه سلامتی کامل رو دارم یا نه ، از طرفی هم بابایی دل تو دلش نبود آخه بابایی بعد از اولین سونو دیگه من رو ندیده بود. بعد از 1 ساعت انتظار بالاخره آقای دکتر مامانم رو صدا کرد و مامان رفت رو تخت دراز کشید و بابایی هم اومد بالا سرش آقای دستر دستگاه رو گذاشت رو شکم مامانی و چرخوند ، وای این من بودم که توی...
25 بهمن 1390

هفته 33 و ورجه وورجه مهرتاش خان

مهرتاش مامان سلام عسلک مامان دیشب وقتیکه می خواستم بخوابم تو وروجک شروع کرید به ورجه وورجه کردن ، اینقدر تکون می خوردی ، بالا پایین و چپ و زاست میشید که نگو گاهیم آرنجت یا زانوت رو محکم میکشیدی به پهلوم که حسابی دردم میومد با خودم گفتم وای این واقعا یه دونه است ؟ نکنه دوتا هستن و دکتر اشتباه کرده باشه آخه مامانی همه طرفه و همزمان ضربه میزدی و حرکت می کردی ، با همیشه کاملا فرق داشت ، بابا مهردادت که واسه خدش با خیال راحت خوابش برد ولی من یک ساعت تمام اینور و اونور شدم ، آخه جیگر نازم نمیذاشت مامانش بخوابه و تازه بازیش گرفته بود با خودم می گفتم حتما دوقلوان دارن با هم کشتی می گیرن تو ، واقعا جالب بودش حرکاتت خلاصه فکر کنم بعد از یه...
24 بهمن 1390

رسیدیم به هفته 33

قند عسل من امروز اولین روز از هفته 33 رو شروع کرد فداش بشم پسرم الان دیگه حسابی فرم تکوناش عوض شده و کمتر لگد میزنه بیشتر می چرخه و بالا پایین میشه   توی این هفته که در پیش داریم وزن آقا مهرتاش كمي بيشتر از 1810 گرم و طول بدنش (از سر تا پاشنه پا) حدود 43.7 سانتي متر مي شه. آخر هفته میرم سونو و وزنش رو چک می کنم ببینم تپلی شده یا نه. چروكها و همچنين رنگ سرخ پوست مهرتاش مامانی  كمتر شده و در حالي كه اكثر استخوانهای پسر نازنینم در حال سخت شدن هستند جمجمش هنوز نرم بوده و استخوانهاي جمجمه كاملا به يكديگر نچسبيده اند.  اين امر به او كمك مي كند تا راحت تر از مجراي زايمان عبور كرده و به دنيا بيايد. آخی الهی دورت بگردم مادر ...
23 بهمن 1390

پسر بلای من و تغییراتش توی چندماه گذشته

مهرتاش تو یه پسر بلا هستی که همیشه در حال تکون خوردنی ، بعضی وقتا بابا مهرداد میگه ، این بچه خواب نداره ، استراحت هم میکنه ، منم می خندم و میگم آره هر ازگاهی یه چرتی میزنه ، ولی اینقدر به تکونات عادت کردم که وقتی یه مدت کوتاه تکون نمی خوری دلم می گیره تو از هفته 19 شروع کردی به تکون خوردن ، از همون اول بلا بودی و زیاد تکون می خوردی ولی هر چی زمان می گذشت تکونات بیشتر میشد و ضربه هایی که میزدی قوی تر میشد ، وقتی مامان داشت ماه 6 رو پشت سر میگذاشت یه لگدایی میزدی که گاهی از جا می پریدم ، توی ماه 7 هفت که بودم بوضوح انگشتات رو هم حس می کردم که من رو قلقلک می دادن ، خاله حدیث می گفت فکر کنیا جاش تنگه یا خودش تپلیه که انگشتاش رو هم حس می کنی ، ...
16 بهمن 1390

مهرتاشم وارد هفته 32 شد قربونش بشم

الان دیگه پسرم احتمالا حدود 1800 گرم وزن داره و قدش به 43.2 سانتی متر رسیده قربونش بشم الان دیگه همه فضای رحمم رو در اختیار خودش گرفته واسه همینه که وقتی تکون می خوره پوست شکمم هم تغییر شکل میده وای وای ناخنهای دست و پاهاش هم رشد کردن فداش بشم من . ممکنه مهرتاشم موهای واقعی در آورده باشه یا اینکه مثل بعضی از نی نی های دیگه فقط موهای نرمی شبیه کرک هلو داشته باشه می دونم هر جور باشه خوشگله و ناز مادر فدات بشه ، بی صبارنه در انتظار دیدن روی ماهتم قشنگ مادر   اینم از عکس عشق مامان   ...
16 بهمن 1390

درد دل با پسرم

مهرتاش قشنگم سلام این روزا همه فکر و ذکرم تو شدی و برنامه هایی که برات دارم عزیزم ، فکر مامان خیلی خیلی مشغوله ، حتی وقتی یهو از خواب می پرم هم دارم به تو فکر می کنم هنوز موفق نشدیم اتاقت رو آماده کنیم ،‌ کاغذ دیواری که به دلم باشه گیرم نیومده ،‌فروشنده هم گفت تا یه سال دیگه آلبوم جدید ندارن قرار شد هفته دیگه اتاقت رو رنگ کنم عزیز دلم ، بعدش برات تزئینت می کنم طوری که از کاغذ دیورای هم خوشگل تر شه ، اینقدر کار داریم که نگو ، باید ماه دیگه یه سفر برم اهواز تا یه سری خرید کنم برای اتاقت و چند تا لباس خوشگل دیگه برای پسرم بخرم ، مواد غذایی هم برای بعد از زایمانم باید آماده کنم ، تازه خونه تکونی عید هم مونده ،‌واسه سفره هفت ...
16 بهمن 1390

اولین بارون زمستون سال 90

مهرتاش مامان داره بارون میاد ، بارون قشنگ ، بارونی که مامان عاشقشه ، می دونی پسرم وقتی بارون میاد مامان عاشق میشه ، مامان تازه میشه ، مامان احساساتی میشه  ، مامان دلش می خواد دست باباییت رو بگیره و بره زیر بارون قدم بزنه ، بدوه ، داد بزنه و بگه من عاشقم ، عاشق مهرداد ، عاشق مهرتاش ، عاشق مامان و بابا و همه  ، عاشق زندگی، عاشق این لحظه ها  و ... ولی حیف که نمیشه ، آخه اگه برم زیر بارون اونوقت خیس میشم  ، ممکنه سرما بخورم ، بعد تو هم سردا میشه اون تو عزیز دلم ، تو هم حالت بد میشه جیگر مامان ، واسه همین می مونم زیر طاق و از اونجا به بارون نگاه می کنم و خدارو واسه همه نعمتای قشنگی که بهمون داده شکر می کنم ، واسه داشتن تو ، ...
12 بهمن 1390